موضوع: "اخلاقی"
اربعین یعنی عشق ابه امام حسین (ع)
ختم خیلی مجرب
دانشمند محترم آقای شیخ محمد رازی می نویسد: به نقل از حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید نورالدین آیة الله زاده میلانی، از ایشان شنیدم که آقای یاسری فرمود در ورقه ای ختمی را با آداب آن دیدم که از قول شیخ بهایی قدس سره نوشته است: هر کس این عمل را در طول ده روز انجام دهد به این ترتیب که روز جمعه شروع و تا ده روز پایان آن روز یک شنبه می شود، اگر مطلب و حاجتش برآورده نشود مرا لعنت کند، روزی صد بار بگوید:
بسم الله الرحمن الرحیم یا مفتح الابواب یا مقلب القلوب و الابصار و یا دلیل المتحیرین و یا غیاث المستغیثین توکلت علیک یا رب فاقض حاجتی واکف مهمی و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و اله اجمعین. (مجربست)
گنجینة دانشمندان، ح 4. رویاهای صادقانه، موسی خسروی.
یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشگان یونان به اتفاق رأی گفتند: چنین بیماری، دوا و درمانی ندارد، مگر اینکه زهره (کیسه صفرای) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان یابد).
پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد، بپردازد و او را نزدش بیاورند.
مأموران به جستجو پرداختند، تا اینکه پسری (نوجوانی) را با همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند، یافتند و نزد شاه آوردند.
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوی داد که: ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه، جایز است.
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسید: در این حالت مرگ، چرا خندیدی؟ اینجا جای خنده نیست.
نوجوان جواب داد: در چنین وقتی، پدر و مادر، ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند برمی خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند، ولی اکنون در مورد من، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم:
پیش که برآورم ز دستت فریاد؟ - هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد
سخنان نوجوان، پادشان را منقلب ساخت، دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت: هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت. (و به پاداش احسانش رسید.)
همچنان(1) در فکر آن بیتم(2) که گفت: - پیل بانی بر لب دریای نیل(3)
زیر پایت گر بدانی حال مور - همچو حال تو است زیر پای پیل(4)
1)همچنان: هنوز.
2) بیتم: شعر.
3) نگهبان فیلها در ساحل رود نیل.
4) یعنی: اگر خواهی از حال مورچه در زیر پای خود آگاه شوی، به حال خود در زیر پای پیل بنگر. (و با این مقایسه، ظلم نکن).
پس از این که نفس زکیه (محمد بن عبد الله بن حسن بن الامام حسن المجتبی) و قتیل باخمری (ابراهیم بن عبدالله) در مقابل حکومت غاصبانه بنی عباس خروج کرده و شهید شدند: برادر آنها یحیی بن عبدالله از ترس دستگیر شدن و جور بنی عباس (هارون رشید) بسوی دیلم فرار کرد.
مردم دیلم از هر طرف باو متوجه شده، و در حق او اعتقاد و ایمان محکمی پیدا کردند، و رفته رفته بر محبوبیت و مقام او افزوده شده، و اهالی دیلم به عنوان خلافت از او بیعت کردند.
قدرت و شوکت یحیی بن عبد الله بیشتر و وسیعتر شده، و هارون برای رفع خطر و ضررهائیکه پیش بینی می شد، لشگر انبوهی در حدود پنجاه هزار نفر بسوی دیلم روانه کرده و توصیه کرد که بهر نحوی است این خطر را دفع کنند.
فضل بن یحیی بریاست لشگر بسوی دیلم حرکت کرده، و با یحیی بن عبد الله وارد مذاکره شدند، و در نتیجه موافقت گردید که، از جانب هارون الرشید امان نامه ای با امضاء و شهادت جمعی از قضاة و فقهاء و بزرگان بنی هاشم برای او صادر شده، و یحیی بن عبد الله تسلیم و موافق باشد.
امان نامه بضمیمه هدایا و تحفه هایی از جانب هارون رسیده، و یحیی بن عبد الله از دیلم حرکت نموده، و با هارون در روزهای اول با نهایت گرمی و مهربانی ملاقات نمودند، متأسفانه پس از چندی هارون پیمان و عهد خود را نقض کرده و یحیی بن عبد الله را زندانی کرد.
در یکی از روزهائیکه یحیی بن عبدالله زندانی بود: مردی از آل زبیر پیش هارون آمده، و به عنوان سعایت اظهار می کرد که یحیی از گرفتن امان و پس از پیمان صلح: در باطن بر خلاف پیمان عمل کرده و مردم را به بیعت و خلافت خود دعوت می کرد.
هارون که در پی چنین بهانه ای بود دستور داد یحیی را از زندان حاضر کرده و اظهارات آن مرد زبیری را باو باز گفته، و از حقیقت امر بازپرسی نماید.
یحیی بن عبد الله دعوی او را از اصل منکر شد.
مرد زبیری هم بر اسرار و شدت اظهار خود افزود.
یحیی بن عبدالله فرمود: اگر تو در دعوی خود صادق و مطمئن هستی: قسم یاد کن یا دلیلی اقامه بنمای.
مرد زبیری شروع بقسم خوردن کرد که: قسم به پروردگاری که طالب حق و غالب است بر همه نیروهای جهان…
قسم آن مرد باینجا که رسید یحیی فرمود: ازین صیغه قسم صرف نظر کن، زیرا که چون کسی پروردگار جهان را تمجید و تعظیم کند: در عقوبت و مجازات او تعجیل نمی فرماید: و لازمست به یمین برائة قسم بخوری، و صیغه آن این است که بگوئی: از حول و قوه پروردگار جهان بریئی و خارج شده و در حول و قوّه خود هستم هرگاه اظهار من دروغ باشد.
مرد زبیری از پیشنهاد این قسم مضطرب و متوحش شده و گفت این چه قسم غریب و عجیبی است، من حاضر باین صیغه قسم نیستم.
هارون الرشید گفت: اگر تو راست می گفتی برای چه از قسم خوردن (بهر کیفیتی باشد) امتناع می ورزی؟ و برای چه می ترسی؟
مرد زبیری مجبوراً بهمان صیغه قسم یاد کرد، و چون از مجلس هارون بیرون رفت، در همانجا پایش بزمین خورده و جان داد.
جنازه مرد زبیری را حمل کرده و در قبری گذاشتند، و هر چه خاک بر آن قبر می رختند، پر نمی شد و همه فهمیدند که این معنی یک قضیه آسمانی و غیبی است و ناچار سقفی برای قبر درست کرده و از قبرستان برگشتند.
نتیجه
آری خداوند متعال چون روح است در قالب جهان، و همینطوری که تن بی روح فاقد نظم بوده و از جلب منافع و دفع خسارات عاجز است جهان نیز بدون ارتباط داشتن با پروردگار متعال از حفظ خود و از حفظ اعتدال و نظم و از جلب منافع و از تحصیل عوائد ضروری و از دفع مضار و خسارات عاجز و ناتوان خواهد بود شما اگر عضوی از بدن خودتان را قطع و جدا نمائید، بواسطه قطع ارتباط در میان آن عضو و روح (آنهم در اثر قطع رابطه ظاهری و اجتماعی بدن) خواهید دید که: آن عضو بکلی فلج و بیحس شده و اثری از نیروهای روح در آن پیدا نیست، هر فردی از افراد انسان نیز مانند عضوی است از مجموعه پیکره جهان، و باید پیوسته ارتباط خود را با مبدء فیض و مرکز نیروهای جهان حفظ نموده، و دقیقه علاقه خود را از پروردگار جهان منقطع نکند.
حول - عبارت است از دفع ضرر و حفظ نفس در مقابل پیش آمدها و حوادث مخالف، و قوّه - عبارت از نیروی قدرت و نیروی حرکت و نیروی تحصیل منافع است، و هر موجودی بواسطه این دو نیرو می تواند شخصیت و هستی خود حفظ کرده و بر حیات و زندگی خود ادامه بدهد: و این دو نیرو در هر موجودی بودیعه گذاشته شده، و هر فردی از راه این دو نیرو و بوسیله آنها با مبدء فیض و رحمت پروردگار جهان و جهانیان مربوط شده، و نیروی حول و قوت خود را حفظ می کند (لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم).
بدبخت و بیچاره و ذلیل آن کسی است که از مبدء رحمت و فیض و از مرکز عزت و عظمت و نور منقطع شده، و از فیوضات ربانی و توجهات غیبی و مددهای غیبی محروم بماند.
پارسای تهدیستی ازدواج کرد، سالها گذشت ولی فرزند از او نشد. نذر کرد: که اگر خداوند به من پسری دهد، جز این لباس پاره پوره ای که پوشیده ام هر چه دارم همه را به تهیدستان صدقه دهم. اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتی پسر زایید، او به نذر خود وفا کرد و همه دارایی خود را به مستمندان داد سالها از این ماجرا گذشت. از سفر شام باز می گشتم، به محل سکونت آن پارسای فقیر که دوستم بود رفتم تا احوالی از او بپرسم. وقتی که به آن محل رسیدم از او جویا شدم، گفتند: در زندان شهربانی است. پرسیدم: چرا؟ شخصی گفت: پسرش شراب خورده و عربده کشیده و بدمستی نموده و خون کسی را ریخته است و فرار کرده است و به جای او پدر بینوایش را دستگیر کرده و زندانی نموده اند و زنجیر بر گردن و پای او بسته اند.
گفتم: او این بلا را با راز و نیاز از درگاه خدا خواسته است. پدر بر اثر بی فرزندی، مدتها از خدا خواست تا دارای پسر شود، اکنون که دارای پسر شده، همان پسر، بلای جانش گردیده است، باید از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون شرط
زنان باردار، ای مرد هشیار - اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند - که فرزندان ناهموار زایند
شیخ بهایی (رحمةالله) در کتاب نفیسش موسوم به اربعین، حدیثی از امام باقر (ع) نقل کرده که: شخصی به نام شیبه هذلی نزد پیغمبر (ص) آمد و گفت: ای رسول خدا! من پیر شده ام و سن من بالا رفته است و مرا توانایی به عمل نماز و روزه و حج و جهاد که خود را به آنها عادت داده ام نمانده است، پس ای رسول خدا! دستوری سبک یادم ده تا خدای مرا از آن بهره رساند.
پیغمبر (ص) فرمود: گفتارت را دوباره بازگو کن!
شیبه سه بار سخنش را بازگو کرد.
رسول خدا (ص) گفت: در گرداگرد تو درخت و کلوخی نیست مگر این که از رحمت تو به گریه افتاد. چون نماز صبح را گزاردی، ده بار بگو:
سبحان الله العظیم و بحمده و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
که البته خدای عزوجل تو را به گفتن آن از کوری و دیوانگی و بیماری خوره و تنگدستی و ناداری و رنج پیری نگاه می دارد.
شیبه می گفت: ای رسول خدا! این از برای دنیای من است، از برای آخرت چه باید کرد؟
رسول خدا (ص) فرمود: بعد از هر نماز می گویی:
اللهم اهدنی من عندک، و أفض علی من فضلک، وانشر علی من رحمتک و أنزل علی من برکاتک .
شیبه این کلمات را بگرفت و برفت.
پس رسول خدا (ص) فرمود: اگر بدین دستور عمل کند و به عمد آن را ترک نگوید، دهای هشتگانه بهشت به رویش گشوده شود، از هر کدام که خواهد داخل بهشت شود.
در شماره ششم از سال دوم مجله نمکدان مینویسد: شبی در انجمن ادبی ایران یکی از اعضاء ،کنفرانسی راجع بشرح حال و حیات و ادبیات جلال الدین (ملای رومی) داد.
روز دیگرش وزیر دربار سابق (تیمور تاش) برئیس یا نائب رئیس انجمن گفت که ما مشغولیم به فناء و اضمحلال ملاها و قصد داریم هر چه ملّا در ایران است زنده بگور کنیم، تازه شما ملاهای قدیم و مرده را از گور بیرون میآورید، و در اطراف ملای رومی کنفرانس میدهید!
رئیس یا نائب رئیس بصورت، اعتذار میجوید که: این کنفرانس از نقطه نظر ادبی، و جنبه شاعری جلال الدین در نظر گرفته شده نه جنبه ملائی او.
وزیر دربار بر تغیر خود افزوده و میگوید: اشعار او هم اغلب مهمل است، مانند اینکه میگوید:
ما همه شیران ولی شیر علم —– حمله مان از باد باشد دمبدم
این چه شعری است و چه معنی دارد؟
چندی نگذشت که آقای وزیر دربار از کار خلع و بازداشت شد.
یکی از نزدیکان و دوستانش میگفت: در آن چند روزیکه دولت مشغول تنظیم پرونده او بوده و دو سیه اعمال او را ترتیب میداد، تیمور تاش در اطاق بازداشت قدم میزد و هر دم این شعر را میخواند.
ما همه شیران ولی شیر علم —– حمله مان از باد باشد دمبدم
نکته سنجی گوید: افسوس که بیت روم آنرا نخوانده، و اگر ایشان راضی نشده اند بخواهند ما میخواهیم و میگوئیم؛ ای باد برو بگوش او هم بخوان.
حمله مان پیداست و ناپیداست باد —– جان فدای آنکه ناپیداست باد
آری آنکه ناپیدا است خدا است که شیر علم را (وزیر دربار) نیکو بباد داد.
این شیر علم در نتیجه غرور و خود بینی و طغیان، بمرحوم دانشمند معظم آقای میرزا طاهر تنکابنی تهرانی گفته بود ؛ با علم و ادب و منطق و فیزیک و شیمی ثابت میکنم که خدائی نیست و آنچه میپرستید خیال وهم است.
میرزا فرمود: منهم نزدیک با شما هم عقیده شوم.
وزیر دربار پرسید، دلیل شما چیست؟
فرمود: دلیل من شماست بر سر کار، زیرا اگر خدائی بود، شما نبایست تاکنون دوام کرده باشید.
پس از چندی مرحوم میرزا تبعید شد، و در تبعید میرزا وزیر دربار از کار برافتاد.
پس جان فدای آنکه ناپیدا است باد.
نتیجه
آری همینطوریکه نصب و عزل وزراء و امراء و سایر صاحب منصبان مملکت بدست شهریار میباشد، و شاه مملکت میتواند در یکدقیقه وزیری را معزول و دیگری را بمقام نصب کند: پروردگار جهان نیز نسبت ببندگان خود سلطنت کامل و حکومت تمامی دارد، نظم و تربیت جهان، هستی و فناء موجودات، هرگونه موفقیت و خوشبختی و مقام، در تحت اختیار و قدرت آفریدگار جهان می باشد.
آری ما باید متوجّه شده و بدانیم که: ما از خود قدرت و سلطنتی نداریم، ما نمی توانیم از محیط حکومت و نفوذ و قدرت پروردگار جهان بیرون رویم، ما نمیتوانیم زندگی و تندرستی و شخصیّت و خوشبختی و موفقیت خود راحفظ کنیم، ما نمی توانیم در مقابل نیروهای جهان که بحکم پروردگار متعال دقیقترین وظیفه خود را انجام میدهند ایستادگی خود نمائی کنیم.
ما امروز ثروتی داریم یا عنوان و اعتباری پیدا کرده ایم، یا بدن سالم و فکر صحیحی داریم، یا نفوذ و قدرتی بدست آورده ایم: بایست بفهمیم که همه اینها ممکن است در یکدقیقه محو و نابود بشود، چنانکه هزاران مرتبه این حالت را در دیگران مشاهده نموده ایم.
ما بنده عاجز و موجود نیازمند و فقیری هستیم، و در همه حال لازم است در مقابل عظمت و جلال و حکومت خدای خود خاضع و خاشع بوده و روی نیاز و فقر بدرگاه متعال او بیاوریم.
حاکمی به بهلول گفت: چگونه است حال تو، و آیا خوش هستی؟
بهلول جواب داد: تا هنگامیکه عنوان و ریاستی نداشته، و تولیت امور مسلمانان را بعهده ندارم بسیار خوشحال هستم.
حاکم: آیا دوست میداری که تندرست و سالم باشی؟
بهلول: اگر بیش از این در عافیت و صحت و آسایش باشم: قهراً آرزوها و آمال دنیوی و خواهشهای نفسانی من قوت و شدت پیدا کرده و مرا از انجام وظایف روحانی و حقیقی خود مانع خواهد شد.
پس سعادت و نیکبختی من در همین حالت است، و امیدوارم در نتیجه این ابتلاء و کسالت مزاج: پروردگار مهربان گناهان و خطاهای مرا بخشوده، و اجر و ثواب بیشتری عنایت فرماید.
نتیجه
از حضرت رسول(ص) منقولست که (کلکم راع و کلکم مسؤل عن رعیته) هر یکی از شماها در مرتبه خود رئیس و سرپرست جماعتی بوده، و نسبت به آن جماعت مسؤلیت سنگینی را بعهده دارد، بعد میفرماید: امیر سرپرست رعیت بوده و مرد سرپرست خانواده خود و مادر سرپرست خانه اولاد است، و هر یکی از اینها در مقابل رعیت و زیر دست خود وظایف بیشمار و مسئولیت بزرگیرا بعهده دارد، آری همینطوری که پدر در مقابل آسایش و تعلیم و تربیت و تأمین معاش خانواده خود مسئول است: شخص حاکم و فرماندار نیز نسبت برعیت و مردم بیچاره که در تحت حکومت او هستند، و پیوسته می باید در راه هدایت و تربیت و خوشبختی و آسایش آنان کوشیده و هرگونه وسائل سعادت و خوشی و راحتی ایشان را فراهم سازد.
فرماندار و امیری که متوجه بوظایف خود نبوده، و تنها هدف او ریاست و شهوترانی و رسیدن به آرزوهای دنیوی است: اثری از شرافت و فضیلت و تقوی و ایمان و خداپرستی در وجود او نبوده، و بخاطر شهوات نفسانی خود به هزاران جنایت و ستمکاریها و گمراهیها و ضایع شدن حقوق بیچارگان راضی خواهد شد، پس هر نعمتی (ریاست و مال و ثروت و صحت و تندرستی) تا وقتی رحمت و نعمت استکه وسیله سعادت و سبب خوشبختی حقیقی آدمی شود، و اگر نه خود عذاب و نقمت و بدبخت کننده انسانی خواهد بود.
شفا و درمان به دعا، دعای حضرت ابراهیم علیه السلام ، دعای خیلی موثر جهت نجات مروی است در محلی که نمرود ابراهیم خلیل علیه السلام را در آتش افکند، حضرت ابراهیم این دعا را خواند و آتش فرو نشسته و نجات یافت.
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم انی اسئلک یا الله یا الله یا الله یا الله انت المرهوب یرهب منک جمیع خلقک یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله انت الرفیع فی عرشک من فوق سبع سمواتک و انت المظل علی کلشی ء لا یظل شی ء علیک یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله انت اعظم من کلشی ء فلا یصل احد عظمتک یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا نور النور قد استضاء بنورک اهل سمواتک و ارضک یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله لا اله الا انت تعالیت ان یکون لک شریک و تکبرت ان یکون لک ضد یا نور النور یا نور کل نور حامد لنورک یا ملیک کل ملیک، تبقی و یفنی غیرک یا نور النور یا من ملا ارکان السموات و الارض بعظمته یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا هو یا هو یا من لیس لهو یا من لا هو الا هو اغثنی الساعة الساعة یا من امره کلمح البصر او هو اقرب باهیا شراهیا اذونی اصباوث آل شدای یا الله یا الله یا الله یا الله یا الله یا رباه یا رباه یا رباه یا رباه یا رباه یا غایه منتهاه و رغبتاه.
نصربن منصور از عقبة بن علقمه نقل می کند که در کوفه به خانه علی(ع) رفتم و در برابر او ماست بسیار ترشیده ای که بوی آن مرا آزار می داد و چند قطعه نان خشک وجود داشت. گفتم: ای امیر المؤمنین! آیا چنین خوراکی می خوری؟
علی(ع) فرمود:«ای اباالجنوب! پیامبر(ص) نانی خشک تر از این می خورد.» و سپس به جامه خود اشاره کرد و فرمود:«و جامه ای خشن تر از این می پوشید و اگر من آن چنان که او رفتار می فرمود رفتار نکنم، بیم آن دارم که به او ملحق نشوم.»