پارسای تهدیستی ازدواج کرد، سالها گذشت ولی فرزند از او نشد. نذر کرد: که اگر خداوند به من پسری دهد، جز این لباس پاره پوره ای که پوشیده ام هر چه دارم همه را به تهیدستان صدقه دهم. اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتی پسر زایید، او به نذر خود وفا کرد و همه دارایی خود را به مستمندان داد سالها از این ماجرا گذشت. از سفر شام باز می گشتم، به محل سکونت آن پارسای فقیر که دوستم بود رفتم تا احوالی از او بپرسم. وقتی که به آن محل رسیدم از او جویا شدم، گفتند: در زندان شهربانی است. پرسیدم: چرا؟ شخصی گفت: پسرش شراب خورده و عربده کشیده و بدمستی نموده و خون کسی را ریخته است و فرار کرده است و به جای او پدر بینوایش را دستگیر کرده و زندانی نموده اند و زنجیر بر گردن و پای او بسته اند.
گفتم: او این بلا را با راز و نیاز از درگاه خدا خواسته است. پدر بر اثر بی فرزندی، مدتها از خدا خواست تا دارای پسر شود، اکنون که دارای پسر شده، همان پسر، بلای جانش گردیده است، باید از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون شرط
زنان باردار، ای مرد هشیار - اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند - که فرزندان ناهموار زایند
فرم در حال بارگذاری ...